دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

سوزنده درمعبد

 

سکوتت را نمی بخشم
...واینگونه مرا چشم انتظاری دادنِ تلخی...
که در آن دل به آتشها سپردم در شب معبد
ودر خود پیچ وتاب غصه را
سوزنده در آتش
سپردم در پریشانی ِ دل
بر خامه ی گویای فریادی...که شعرم را
به سوز اندرون, در واژه ها میسوخت
!!!
وتو دریک سکوت ِ تلخ...
فقط خامُش , به پنهانی, مرا می دیدی وُ
چیزی نمیگفتی...
!!
سکوتت را نمیبخشم
سکوتت را نمی بخشم که در آتشگه این معبد عشقی
که سوزلن تر ز آتش , شعله ها دیدم
....توازاین شعله, شمع ِ غصه ی دل را
فروزان کرده ای ؛ آنگاه....
براه خود روان گشته, مرا تنها
رها کردی... که سوزد این دلم ,... با شمع اندوه فروزانی
که دستانت, درون سینه ام افروخت
, دراین آتشکده در سوز تنهائی
ترا هرگز نمکیبخشم براین آتش
نه حتی آن سکوتت را....
یکشنبه 27 دی ماه سال 1388 / فرزانه شیدا 

 

 

محبت ِدل هدیه ای زیبا ودوست داشتنی ست

 « محبت ِدل» ،هدیه ای زیبا ودوست داشتنی ست

 

هدایای زیبائی از دوست عزیز ودوست داشتنی ، شاعر وهنرمند :  

  پوریا فرهمند  

دوستی تحصیل کرده وبااحساس که ادم به وجودش بعنوان یک جوان ایرانی افتخار میکنه. 

آرزومند شادیهایت هستم پوریای عزیز.موفق ومانا باشی

 

    

 

 

 

 و متن شعِر داخلِ کارت پستال : عصیان بندگی:
گاه می اندیشم
مرگ پایان همه سختی هاست
موسم رها شدن از قفس است
موسم گذشتن از پنجره ها
و سبکبال شدن در هستی

گاه می اندیشم
زندگی چیست به جز تلخی و درد
مثل یک شاخه گلی مانده درون گلدان
نه توان فـریاد ؛ نه توان رفتن
نه توان گذر از سختی این خاک سیاه

گاه می اندیشم
به چه کار آمده ام ؛ من کیستم ؟
زاده یک شام لذت بار ؛
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ؛ بی آنکه خود خواهم ؛
کیستم من ؟
گو اسیری هستم ؛ زیر شلاق قضا
زیر سنگینی تقدیر و سرشت
شایدم محکومم ؛ به اسیری ؛ به فنا

گاه می اندیشم
رو به پایان دارد این همه آه
عاقبت خواهم دید ؛ خنده و قهقهه و هر چه که نامش زیباست
عاقبت گرمی خورشید به من خواهد داد
قدرت بودن را

گاه می اندیشم
که چرا فردا هست ؛ که چرا سرما هست
که چرا شاخه گلی پرپر شد از غم و حسرت آب ؟ " ندا آقا سطلانی "
و چرا پنجره های دل من تاریکند ؛ با وجود مهتاب ؟

گاه می اندیشم
این همه عصیان به چه کارم آید ؟
نه توان فریاد ؛ نه توان رفتن
نه توان گذر از سختی این خاک سیاه
گاه می اندیشم
این همه اندیشه به چه کارم آید ؟  
شاعر وطراح کارت پستالهایپوریا فرهمند


http://www.puriya-a.blogfa.com 

  

 انجمن وتالار صدای اندیشه های مانا /بمدیریت فرزانه شیدا

http://sedayeandishehmana.findtalk.net/forum.htm 

 

 

چه دیر آمدی...چه دیر!!!

 

 

عمری تصویر چهره ی ترا نقاشی کرده بودم 

درگارگاه خیال .. بر بوم آرزوهایم 

 با همین لباس باهمین نگاه... 

عمری با تصویر تو, عاشقانه به نجوا نشستم 

و «دوستت دارم » را...به هزار واژه ی عشق 

 برایت باز گفتم 

عمری برای دیدارت ...سرگردان درنگاه 

 بیقراردیدارت ...راه سپردم درکوچه های غریب 

خیابانهای ناشناس  

نشانی گم گشته ی رویایم در هیچ نقشه ای نبود 

در هیچ کوچه ای نیز 

وهیچ کس, ترا نمیشناخت... 

ومن نمیدانستم...هنوز دنیا از حضور تو خالی بود 

آنگاه که من...در پی تو شیدائی میکردم 

وسرانجام درناامیدی 

راه کشیده به آغوش سرنوشت 

دور شدم ...رفتم...بسیار دورتر ازرویاهایم....

از تمامی آرزوهایم ...ازتمامی شبهای خیالم 

دیگر در شب باتوبودن با نقش خیالت  

سکوت میکردم....

دیگر به باورم رفته بود که تو 

نقاشی درون ذهن منی  

و«حقیقت » و« زندگی »ترا نمیشناسند.....

تا آنکه... آه...آه خدایا چه دیر ... دیدمت!

لحظه های طولانی مات شده در نگاه تو... 

دراندیشه ی ناباور سوال 

« حقیقت دارد آیا؟!» 

 این چهره حقیقی ست 

در عکس چهارگوش مانده درپیش نگاهم.... ؟!

وای...وای چه دیر آمدی...

چه دیر دیدمت... 

بی آنکه بدانی عمری عاشقت  بوده ام 

وسکوت کردم... 

بی آنکه بگویم : چقدر دوستت میدارم 

ونگاهت کردم :بی آنکه توان پنهانی  

طپش را داشته باشم ... 

 در میانه ی دل...در نفس نفس هرنگاه...

...وتو ...آه تو ...از عشق گفتی ومن ... 

جامانده در اندوه  ...در سینه گریستم...   

چه دیر آمدی...چه دیر...

آخر در رقص دوباره شیدائی 

من حتی در رویا نیز 

فرسنگها  دور بودم... از نگاهِ عشق تو 

از باتو بودن 

از داشتن تو ...آه...!

چه دیر آمدی...چه دیر

  

  فرزانه  شیدا