دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

نقش خدائی...

 


 

چه میگفتی ...چه میگفتی: خداوندا : اگر من جای تو» بودم!!!....
که شکر او.....بصدها باره شکر او
که درما قدرت نقش خدائی نیست
چوانسان لایق نقش خدائی نیست 

 که خود می بازد وحتی جهانی را!!! 

... 

همان بهتر... همان بهترکه
«او» ,
خود جای خود باشد
که دل ,درعرصه ی دنیا
توان دیدن ظلم وستم ها را
نخواهد داشت
توان دادن حتی جوابی چند
به ظلم این بشر درعرصه ی دنیا
خدا درجای خود
قادر به قدرتهاست
ولی قدرت بدست آدمی
نابودی امروزو یا فرداست
« خود او« داند
خوداوهم میتواند
این خدائی را
!!!
خوداو هم نیز میداند
که دنیا, درچه ظلمی درسیاهی هاست
وانسان مانده درنام حقارتهاست
واو خود نیز میداند چه روزی در کدامین برزخی
آخر
بسوزد سینه ی آنکس...
که در مهد تمدن
...گوئیا آوای وحشی بود
سرای بودن مغز ودل
ودید درون او
به جنگلهای فکرش مانده در غار تهی مغزی
....
همان بهتر که او خود جای خود باشد
که در صبر وشکیبائی که درعزم وتوانائی
چو انسا ن نیست
زبون وکوچک وخوار جهانی پست
که در آن هرکسی هم,
وحشت فردای خود دارد
دریغا کس نمیداند
که امروز جهان
گر ,دیده را, بگشود
براو, روز تولد بود
وفردا و دگر فردا
کجا داند کجا خواهد شدن
در دست این دنیا
میان قبر تاریکی
ویا دربستر رویا
ویا درقله ی آمال بودن ها
همان بهتر که او
خود جای خود باشد
که انسان درمقام ساده ی انسان
ندارد خوی انسانی
!!!
بروی این زمین
درقلب خواری های انسانی
فراوان شد دگر
تقلید شکل آدمیت ها
ولی درخوی حیوانی
....
همان بهتر که او خود جای خود باشد
چو دراومسلک بودن
به ننگی در فریب
وُ صد تظاهر نیست
صد اقت دروجود او
چو تعبیر تنفر زشت و بد سیرت
درون پیکر زیبای آدم نیست
همان بهتر که او خود جای خود باشد
و درنقش خداوندی
یگانه مظهر قدرت یگانه مظهر رحمت
به نام خالق یکتا
خدای عالم وِ این« آدم!» ودنیا
هم او, تنها تواند درجهان نقش خدائی را!
23 بهمن 1388
فرزانه شیدا 

 Thunderstorm in Martinique

قامتِ رفتن ...

این آخرش نبود ... میدانم  

...

راهی بودیم ...برای رفتن  

برای یافتن  راه  َستاره َ لازم نبود 

« راه بلد » نمیخواست 

هردو پربودیم از نقشه ها 

راهها  

خطوط  ...نقطه های ایستادن...

 هردو سرشار از 

قامتِ رفتن ... 

نقطه ی احساس 

انتظارمی کشید  

مبداء حاضر بود 

پاهای "رفتن :بیقرار ِ "ماندن " بود 

این آخرش نبود میدانم 

ما در آغاز بودیم.... 

...آغاز.... 

ساحل انتظار میکشید 

 

02.02.2010

اسُلو /نروژ - فرزانه شیدا 

یکشنبه، 18 بهمن 1388

 

 

بامن بگو ....

 
با من بگو
  
با من بگو  
ای شــب نشــین بــیدار دل
 
اکنون که در کـوچـه های خــالی شــب
 
،، نســیم سرد زمستان،،
 
عــابــری تــنهاســت
 
اینــک که ســتاره ومــاه
 
از مــیان ابرهای دلتنــگی
 
که فــروغــشان را به یغـما بــرده اســت
 
گه بگاه نگاه مــهربان خــویـش
 
برزمـین مـی دوزد
 
از مــیان مه وابر!!!
 
وآبــهای جــاری جــویــبارهای تاریــک
 
 در زیــر یــخ
 
تــرانه ی رفــتن ورســیدن را
 
به تــرنــم نشســته اســت
 
تو در پشــت پنــجره ء اتاق تــنهائــیت
 
چه میکنی؟!
 
آیا دیوا رهای ضــخیم ء خــانه های غـریــب
 
ایســتاده در کــنار هــم
 
میــتواند فاصــله ء تو با دلــها باشــد؟!
 
پــیوند عاطـــفه های زلال
 
آیا....دیوارها را به تســلیم کشــیده اند؟!
 
یا این دلهاست در حصار
 
در حصــاره ء خــود فــرو رفــتن؟!
 
بامن بگو
 
که تنها دســتهای رســیده بر هم
 
قــدرت پیوســتن دارنــد؟!
 
...آه...
 
مگو جــدائی
 
دســتهای تـنها در پشــت دیــوارها
 
گلهای پـــیوند را
 
فــسرده  دیده است!!!
 
که دســت دل
 
دیوارها را نیز به تمسخر خواهد کشـید
 
اگر در کوچه های خیال
 
،،افکار عـاشــقانه،،
 
در کوچه های شــهر
 
غـزلخوان شــبانه ها  گردند
 
و پیوند را ترانه کنند!!
 
،،فاصله ،،
 
سخنی بیش نیست در قلب عاشــقی
 
باید عاشـــق بود
 
که راز هــمدلی ها را
 
در شــبهای تــنهائی
 
دانســته...روح را هــمدم دلــدار دیــد!
 
که حتی عاشقانء جدا ز یکدیگر نــیز
 
در احساس خویش ... همواره باهــمند
 
هــمواره باهــم!!!
 
وروح را در عـــشق
 
جـــدائی از عاشـــق نیســـت
 
 ف.شیدا زمستان۱۳۶۷