دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

دیوان شیدائی اشعار ف .شیدا

اشعار فرزانه شیدا -Farzaneh Sheida

...و ما چون قایقی جا مانده از دریا..../ شعری از فرزانه شیدا

 

(...وما چون قایقی جا مانده از دریا....)

 

گــریـزی نیــست

نـگاهـم را گـریـزی نیــست

ز ظلــمت خـانه شــبهای انـدوهـم

بسـوی روشنی های ســحر

در بـامــداد روشــن فــردا‌

که آخــر نام ،،امروز ی ،،  دگـر بر خـود گــذارد باز!!

ز فـــرداها دگـر ســـیرم

ومــیخواهم دلــم را در خـفا

در ظلــمت آن تـک اتـاق کـهنه ی دیـریـن

ز چـشم آنهمه کاوشگران ،، بی خبر از خود،،

ولی در خویش خـیالی های دانـائـی

زاسـرار نهان ،،مردم در خود،،

که جز مشتی سخن بافی ...ندارد پایه واصلی

همـیشه تا ابد پـنهان کنم در تک اتاق خویش

واشـکم را به ظـلمتها کنم جاری!!!

چه بـیزارم زاین سـان مردمی از سرزمین

ومـأمن عـشق ومـحبتها !!

در ایـرانم ویا با نام ایـرانی!!!

چه بـیزارم ز اینسان مـردمی

غـرقه به خـودخـواهی!!

وحتی ازخود واز زندگی غافل!!!

دگر حتی نمـیخواهم

که دستی از سر مهر ومحبت نیز

نـم اشـک دلـم را

ازشـیار چـهره ی غمگین وغـمبارم بسازد پاک!

دلم آزرده شد از مردم ناپاک!

مرا با مردم دنیا... چه خوبان وچه بدخواهان

دگـر هرگز نباشد کار و فردائی!!

مرا با این جهان غرقه در ظـلمت

که خـورشیدی به قـلب آسـمانـش

مـیدرخـشد لـیک بـی نور اسـت

،، ز ظلمتهای چشم کور انسانی ،،

دگر کاری نباشد از سر حتی تـفــّنن نیز!!

مرا درخلوتم در ظلمت شـبهای انـدوهـم

اگر جز سـردی غمها... بـرودت های تنـهائی

ویا جز آه سردی... از دل افسرده ومغموم

پس ازاین... همنشینی نیست

ولی  اینگونه آزادم... که من اینگونه بی قید و رها

از دشـمنی های جـهان هــستم

اگـرچـه سـوزش دردی

درونم را لبالب غرقه در غم میکند از یاد این دوران

زاین دُون مـردمـان خـالی از ایـمان!!

رهایم بعد ازاین امـا ...

دگـر از قـید وبـند اینـهمه تزویر

رها از دیـدن صـدها دروغ تلـخ

هـزاران جـور انـسانی... هـزاران درد بی درمان

وصدها مـردمـی.. وامانده در درد وپریشانی

نـگاهم تا درون سـینه ام از درد مـیسوزد

ودسـتم را تـوانی نیـست

که بگـشایم دمی بر غـصه های تـلخ انـسانـی

که خـود هم یک بـشر... یک بنـده ی خـالـی ز قـدرتـها

وسـرشـار از غـم دنـیا

هـنوزم .... همـچنان در سـینه میـسوزم

 ز این فـرق و تــفاوتـها!!!

****

وشـب را دوسـت مـیدارم

که گـر نـوری درونـش نیـست

تـظاهر بر درخـشش هم نخواهد کرد!!

وپنـهان هم نمـیسازد

 که جز ظلمت ندارد در دلـش رنـگی

ویـکرنگ است

وصدقش را ،،هـــــمین ،، پُر ارج میسازد!!!

****

ولی ،، روز.... ودرخـششهای خـورشـیدی

که روشـن ساز وپـرنـور اسـت

نـدارد این تـوانـائی...که گوید بردل سـاده لوح انـسان

که در ظـلمت فـرو رفتــیم!!!

که در تاریکی روح نـگون بـختی

همــیشه در میان صدهزاران مـردم خـاکی

غـمین وبـی کـس وتـنها وبـی یـاریـم!!!

بـدردی هـمچنان پـابـند وزنـجیرو گـرفـتاریم

***

و اینـها جـز فـریبی نیـست

که ما در ظـلمت وجُـرم وگُـنه غـرقیـم

وخـورشـیدی به تـزویـروریـا

بر هـر گـناه تـیره  ی انـسان

ز رحــمت نـور مــیپاشــد!!!

خــداوندم ... بـزرگـی غـرق رحـمت هـاسـت

که اوهـم ...همچنان می بــیند و

هــمواره در هـرروز انـسانی

گــناه تـلخ انـسان را...تـماشـائی دگـر دارد

وهــمواره بـسی بخــشنده وپـرمــهر

امـــیداین بــشر را ...هــمچنان دارد جـوابـی

 در پـــس هـر یـک دعـای او!!!

کـه او یکــسر هـمه بخـشش ..که او یکـسر هـمه

مــهر ومحــبتهاســت

خـدایـم ..مظـهر لطف و عطـوفت هـاسـت!!!

*****

و صـد افــسوـس.....

ز این نــیرنگهای تلــخ وغـمباری

که چــشم آدمی را لحظه ای از آن گریزی نیـست

ومـن هـم باز می بــینم

به نــوری درخــفا ..اما

که یک تاریکی مطلــق ...بروی روح انسانی ست!!!

***

چـــنین نـوری نمــیخواهم

نمــیخواهم که مــنهم

چــون هــمه مــردم به خــود هـم نـیز

دروغــی گفــته و در روشــنی های... هــرآن  روزی

ببــندم چــشم خود بر آن حــقایــقها

ویـا چــون دیــگران.. تــنها ...

به  کـاوش های رنــج وغـصه و انـدوه پــنهان

جـهان ومـردمــم باشـم!!!

کـه در این آشـکارا  درد انسـان هم

نــبوده ... هرگـز امـا ... یکّــه  درمــانی!!

مرا درســینه غــمگین بـودنم کـافـی سـت !!

که پـنهان غصه ی دیـگر کـسان را

ارج بـگذارم

وگـر کاری ز دسـتم برنـمیآید

نمـک پاش دل مـردم نـباشم باز

ورنـج دیـگران را

رنـج وانـدوه دلــم دانـم!!!

ودر خــلوتگه خـود

 برهمه دلهای غـمناک جهان خوانم

دعــائی را...که زآن قلب خدا هم بـنگرد...

انـدوه ورنـج وغــصه ی ما را...

که در ایـن بـودن غــمبار

هـمه تـنها دلی غـمبار و درد آلود وغــمگینیم

همه افـسرده ازاین بی بها دنـیای پرکـین ایـم

جـهان یکـسر نمی ارزد

به رنـجی اینــچنین درروز وشـبهای مـنو دنـیا

ولی افــسوس

جـهان تلـخ وغـمگینی سـت

جـهان تلـخ وغـمگینی سـت!! 

و ما چون قــایقی جـا مــانده از دریا

هــمه وامـانده در دنـیا.... 

فقـط وامانده در دنـیای غمـگینیم

۲۸ آذر ۱۳۶۴

بازنویـسی و  ویـرایــش: ۱۳۸۶

 ســروده : فــرزانه شـــیدا