دلم گرفت ..._ ف.شیدا_

 

__●__ دلم گرفت __●__


 نمیدانم چرا  ناگه دلم گرفت

ازدیدن 
باریک شدن اندام « آرزو »
 لاغر شدن های روزمره ی«امید »
رنگ پریده شدن...« لبهای لبخند» 
ضعیف شدن  ...نور مردمک ِ  
چشمان «هدف »
آشفتگی موهایِ ِ سردرگم
مانده درباد پریشانی
دستهای افتاده ...در آستین بلندِ:
( نمیدانم ها*) ؟!
در چشمهای سرگردان سوالِ:
(چه کنم ها*)؟!
 نمیدانم چرا ...ناگه  دلم گرفت
ازاینهمه سرگردانی 
در کوچه راههای شهر
رسیدن به «اوج »
وگم شدن های پا ....در کوچه های رسیده
به بن بستِ «شکست»
 نمیدانم چرا
 ناگه  دلم گرفت 
از واژه واژه های گم شده
در بادِ میان فریاد غم
از بیصدا  شدن صدا
در هیاهوی زندگی
از نشستن  و رکود برقبرِ
آنچه ... آرزوئی... بود
دلم گرفت از روزهای سخت
در پشت 
پنجره ی آخرین ترانه ی
 لالائی مادر
که آب شد  دل برفی 
وقتی که سوزش نامردمی
 به آتشش کشید
وقتی که ... خنده « تمسخر » شد
سخن ,«توهین».... 
قصه ...
«فاجعه های روزگار امروز»
« مهربانی » بدنیا نیامده
 از َرحم مادر
 بعد از ُنه ماهه های بسیار 
وگهواره خالی ...« غصه ها» را 
تکان دادنی
 با لرزش دستهای  ... سرگشته ی دل
وخواندن لالائیِ ِ سکوت
در خیره گی ِنگا ه 
مانده بر دیوارِ شگفتی ....
نمیدانم چرا
 ناگه  دلم گرفته است
وقتی که تن آرزو
امیدرا
به سرنوشت نامرادی سپرد
روزهای سخت
"کمرصبر" را شکست
وباران سیل آسا ی اندوه 
کشت های یک عمر
سوختن وساختن را
در سیلآب« شکست» ...غرق کرد
نمیدانم چرا ...
 ناگه دلم گرفت 

که نشستیم
سکوت کردیم خاموش شدیم
ناامید شدیم
بی تفاوت شدیم
وسرانجام در خود مردیم
راستی چرا   ناگه  دلم گرفت؟! 
تومیدانی....؟!   

_●_فرزانه شیدا/ 1388بهمن _●_ 

 fsheida