... تبسم ...


... تبسم ...

شاید اگرگفتن ثمری داشت میگفتم

شاید اگر گریستن ثمری داشت می گریستم

شاید اگر گریختن را فایده ای بود میگریختم

اما ایستاده ام

آری ایستاده در سکوت ... بی هیچ اشکی

همواره در همانجای همیشگی ...بی آنکه بدانم چه کنم!!!

اسارتم را در دستهای تقدیر ...در دستهای بی احساس...

و بی ترحم سرنوشت .... باور کردم .

فراموش شدنم را در دیدگان خدا .

غریبه شدنم را نیز ، بادنیا...

و نمیدانم ... با چه کسی  می بایست .... تقسیم کنم

احساس غم گرفته ی بودن را !

کسی خواهان غم نیست! ...اندوهت را باز نمیپرسند

اما ...اما خندانی روزگارت را ... شریک میشوند

من اما آنجا که ....می بایست... « خود» بوده باشم،

 نیز«خود » نبوده ام!!

اشعارم بود که میدانست... «این همیشه لبخند برلب» 

خندان نبوده است... 

« تبسم»... نقاب چهره ی نگفتن بود... تا پنهان کند... واژه را !!!

وآنگاه که لبخندی کمرنگ ، لب را نوازش میداد

سوال ... پریشانیم ...میشد:  ،غمگین نیستی؟!،

از سر کنجکاوی فقط : « تو آیا اندوهگین نیستی!» ...

پاسخ اما  :

ــ «من  ! غمگین؟! » ... هه...   نه ! شاد تر ازاین، نمیشود بود!

ونگاه ، اشک چشمانم را... به تعجیل... قورت می داد!

در تبسمی پررنگ ، بر لبهای سکوت  !

وباز تبسمی دیگر ...در ختم کلام اما... در دزدیدن نگاه !

میدانی..  گاه تبسم نیز ... غمگین ترین جوابهاست..

اگر هشیار باشی!!

کاش کسی می پرسید : از لبهای سکوت : فریاد کجاست ؟!

کاش می پرسید :اینهمه غم ... چراست؟!

و باز مینشینم... به شنیدن در دودلهائی... که سکوت نمیدانست

و لبریز گفتن بود... از بی کسی ها !

من اما گوش شنیدنم... بر قلبهای تنهائی!!!


فـرزانه شـیدا آبانماه ۱۳۸۲
................................

آنگونه زندگی کن که هستی ، نه آنگونه که میخواهند باشی ! ف.شیدا