چه دیر آمدی...چه دیر!!!

 

 

عمری تصویر چهره ی ترا نقاشی کرده بودم 

درگارگاه خیال .. بر بوم آرزوهایم 

 با همین لباس باهمین نگاه... 

عمری با تصویر تو, عاشقانه به نجوا نشستم 

و «دوستت دارم » را...به هزار واژه ی عشق 

 برایت باز گفتم 

عمری برای دیدارت ...سرگردان درنگاه 

 بیقراردیدارت ...راه سپردم درکوچه های غریب 

خیابانهای ناشناس  

نشانی گم گشته ی رویایم در هیچ نقشه ای نبود 

در هیچ کوچه ای نیز 

وهیچ کس, ترا نمیشناخت... 

ومن نمیدانستم...هنوز دنیا از حضور تو خالی بود 

آنگاه که من...در پی تو شیدائی میکردم 

وسرانجام درناامیدی 

راه کشیده به آغوش سرنوشت 

دور شدم ...رفتم...بسیار دورتر ازرویاهایم....

از تمامی آرزوهایم ...ازتمامی شبهای خیالم 

دیگر در شب باتوبودن با نقش خیالت  

سکوت میکردم....

دیگر به باورم رفته بود که تو 

نقاشی درون ذهن منی  

و«حقیقت » و« زندگی »ترا نمیشناسند.....

تا آنکه... آه...آه خدایا چه دیر ... دیدمت!

لحظه های طولانی مات شده در نگاه تو... 

دراندیشه ی ناباور سوال 

« حقیقت دارد آیا؟!» 

 این چهره حقیقی ست 

در عکس چهارگوش مانده درپیش نگاهم.... ؟!

وای...وای چه دیر آمدی...

چه دیر دیدمت... 

بی آنکه بدانی عمری عاشقت  بوده ام 

وسکوت کردم... 

بی آنکه بگویم : چقدر دوستت میدارم 

ونگاهت کردم :بی آنکه توان پنهانی  

طپش را داشته باشم ... 

 در میانه ی دل...در نفس نفس هرنگاه...

...وتو ...آه تو ...از عشق گفتی ومن ... 

جامانده در اندوه  ...در سینه گریستم...   

چه دیر آمدی...چه دیر...

آخر در رقص دوباره شیدائی 

من حتی در رویا نیز 

فرسنگها  دور بودم... از نگاهِ عشق تو 

از باتو بودن 

از داشتن تو ...آه...!

چه دیر آمدی...چه دیر

  

  فرزانه  شیدا