ساقی وُ مّی بود وُ بر ساغر شراب و مُخمری
محفلی بود و ُدمّی بود و ُبسی عارف دلی
هرچه میکردم ، بیایم ، آن میان ، شاید رهی
باز دیدم , جایگاهی نیست مارا , درچنانین محفلی
...
با دلم گفتم که : شیدا جای خود پیدا نما !!!
جاى ما خالى , ولی، ازچه جدا مانده ، دلیم؟!
قلب ِشیدا را کجا باید که باشد جایگاه ؟!
گو بمن" شیدا ؟! چرا, زین محفل عارف ،
بدین سان غافلیم .؟
ف.شیدا - فرزانه شیدا
شنبه 25 مهر ماه سال 1388 fsheida
تابلوی من دیواریه
پراز گل و قناریه
حتی تو ُ بارون وتو ُبرف
خودش میگه : بهاریه
وقتى نگاهش مى کنم
اشکای قلبم جاریه
قصه داره ! قصه ی عشق!
قصه ی اشک و زاریه!
خاطره ی جدائیه
قصه ی تلخ خواریه
خاطره ی جدا شدن
درد وغم و نداریه
نداشتن عشقی که رفت
قصه ی بی قراریه
کسى آخه نمى دونه
این تابلو... یادگاریه !!!
فـرزانـه شــیدا - ف.شـــیدا
در پنجشنبه 23 مهر 1388 - 06:40